پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 415
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192455
کل یادداشتها ها : 304
با این که می دانم نمی آیی ولی هر صبح
با عشق دیدار تو بر می خیزم از بستر
پیراهنی از جنس احساس تو می پوشم
شالی به رنگ چشمهایت می کنم بر سر
می ایستم در آینه ، می بینمت هر روز
می خندی و حال و هوایم می شود بهتر
می خندی و می گریم و آرام می گویم :
بی تو چگونه زنده باشم من ؟؟ بگو دیگر !!!
من در خیالم با تو عمری زندگی کردم
من در خیالم بودنت را کرده ام باور
هر شب میان خوابهایم از لبان تو
زیباترین لبخندها را کرده ام نوبر
در عشق بازی در خیالم با تو فهمیدم
گرمای اغوش تو یعنی اوج شهریور
سخت است باور کردنش اما به غیر از تو
راهی ندارد رو ؛ به دنیایم کسی دیگر
سخت است بی تو ؛ با تو تنها زندگی کردن
این انتظار کهنه من را می کشد آخر ...